• وبلاگ : سپيده دم رويش
  • يادداشت : آغازي ديگر و قرار دل ...
  • نظرات : 17 خصوصي ، 33 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    اميد به زندگي

    يك روز خانم مسني وارد خانه سالمندان شد.بسيار مرتب با لباس و موهاي آراسته و چشماني كه

    از شدت ضعف تقريبا نابينا بود اما برق خاصي داشت.. شوهر اين خانوم به تازگي فوت كرده بود

    بنابراين او آمدن به خانه سالمندان را ضروري مي ديد.

    پس از اينكه مدت ها در دفتر خانه سالمندان منتظر ماند،وقتي به اون گفتند كه اتاقش حاظر است

    با لبخند از جايش برخاست. همچنان كه با كمك واكر به سمت آسانسور مي رفت،پرستار به

    توصيف اتاق كوچكش پرداخت... اما قبل از اينكه صحبتش تمام شود او مشتاقانه همچون

    كودكي 8 ساله كه اسباب بازي جديدي به او هديه داده اند به پرستار گفت: من اتاقم را دوست دارم.

    پرستار گفت: شما كه هنوز اتاقتان را نديده ايد! و او پاسخ داد جوابي كه به شما دادم هيچ ربطي

    به ديدن يا نديدن اتاق ندارد.. خوشبختي آن است كه فراتر از زمان آن را مشخص كني.!

    اين كه اتاقم را دوست دارم يا نه، ربطي به چيدن وسايلش ندارد بلكه كاملا به اين بستگي دارد

    كه من چگونه براي ذهنم برنامه مي ريزم. همين الان تصميم گرفتم اتاقم را دوست بدارم.!

    اين همان تصميمي است كه هر روز صبح، موقع برخواستن از خواب مي گيرم.

    صبح ها دو راه پيش رويم است: مي توانم تمام روز را در رختخواب بمانم و مشكلات اعضاي

    از كار افتاده بدنم بشمرم يا اينكه از رختخواب بيرون بيايم و خداوند را به خاطر همان

    اعضايي كه هنوز كار مي كنند شكر كنم... هر روز هديه اي از طرف خداوند است و من تا زماني

    كه زنده ام به روز جديد مي انديشم. سنين كهولت همچون حساب بانكي است.از هر آن چه در آن

    پس انداز كرديد برداشت مي كنيد... پس نصيحتم به شما اين است كه در حساب بانكي خاطراتتان

    فقط خوشي و سعادت پس انداز كنيد و خاطرات ناراحت كننده را دور بريزيد